دلم بشکنه حرفی نیست
حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سرده رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
یه بار فکر منم کن که دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه
دلم بشنکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو می گیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من می شه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست
حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سرده رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
یه بار فکر منم کن که دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه
دلم بشنکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو می گیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من می شه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...
"دوست خدا بودن سخت نیست"
خدا...
سلام
خدا...
حال من خیلی خرابه میدونم که میبینی!
خدا...
به بزرگیت قسم خستم!
خدا...
چرافکرمیکنی من طاقت این همه سختیودارم؟بخداندارم...
خدا...
میشه بگی چراهیشکدوم از آرزوهام براورده نمیشن؟
خدا...
اشکامومیبینی؟میبینی که دارم زجرمیکشم؟
خدا...
میبینی که دارم ذره ذره آب میشم؟
خدا...
میبینی که هرشب ازت آرزوی مرگ میکنم؟
خدا...
نکنه اصن منو فراموش کردی هان؟نکنه یادت رفته که منم آفریدی؟
خدا...
دلم خیلی شکسته!
خدا...
بعضیامیگن تو داری امتحانم میکنی میگن که من صبورباشم!
خدا...
واقعن داری امتحانم میکنی؟اخه این چه امتحانیه منکه دارم ازپادرمیام!
خدا...
من دوست دارم...توچرا دوستم نداری؟
خدا...
خسته شدم ازبس خودمو زدم ب اون راه وهمه روزخندیدم!
خدا...
توکه میدونی همش الکیه!توکه شبامودیدی!
خدا...
کمکم کن اصن دلم نمیخاد اون کاری روانجام بدم نه توازش راضیی ن خودم!
خدا...
قبل اینکه خودم دست بکارشم تویکاری بکن!
خدا...
میدونم برات سخت نیست مث خیلیا که اونارومیبری پیش خودت منم ببر!
اوه یادم افتاد...تومنودوست نداری!
خدا...
ولی بدون که من عاشقتم!
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی...
دوستش بداری و برایش چای بریزی
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام می ایی قدم بزنیم؟
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را ببینی...
شب بروی خانه بنشینی
فـکـر کـنی و کـمـی بـرایـش بـنـویـســی...
گـاهـی وقـت هـا ادم چـه چـیـزهـای سـاده ای را نـدارد!!!!!
دلم بشکنه حرفی نیست
حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سرده رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
یه بار فکر منم کن که دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه
دلم بشنکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو می گیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من می شه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست
حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سرده رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
یه بار فکر منم کن که دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه
دلم بشنکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو می گیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من می شه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
☜دَهه♚ 70♚ یَعنی
↯↯قلیون↯↯
✘ریه ها داغون✘
〽هدست تو گوش 〽
⇦.بهزاد پکس و علی بابا ⇨
↓↑شب گریه ها↓↑
※پرسه های شَبونه※
✌✌فــ↭ــاک به قِصه های عاشِقونه✌✌
احساسات داغون%
↓خنده های الکی...↓
◀حرفای زورکی..▶
%خسته از زندگی...%
《زندگیمون شده حرف با آدمای مجازی...%》
←حسرت های همیشگی حتی واسه چیزای خیلی کوچیک...→
⇦♚اینه نَسل ما♚
دور باشـــی و تــپــــــنده …
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛
به بازیش میگیریم
هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر،
هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر .
تـقـصـیـر از مـا نـیـسـت ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،
اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
وقتـــــی به عقب بر میگردی
متوجه میشی که جــــــای بعضیا
الان که تو زندگیت خالــــــی نیست هیـــــچ ،
اون موقعشم زیـــــــــــادی بوده ...
بعضیا رو باید یهو از زندگیت
حذف کنی اگه به مرور باشه
زجرت میدن مثل کندن
چسب زخم ( ̲̅:̲̅:̲̅:̲̅[̲̅ ̲̅]̲̅:̲̅:̲̅:̲̅)
از رو پوست
که یهو میکنیش و
خلاص میشی
دور نرو
بیا کنار دلم
من غیر از اینها که مینویسم
نوازش هم بلدم...
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...
"دوست خدا بودن سخت نیست"
بسیار زیبا و دلنشین
ممنون نظر لطفتونه یلدا خانوم


گاهی میتوان برای یک عزیز
چند سطر سکوت به یادگار گذاشت
تا او در خلوت خود
هر آن طور که خواست
آن را معنا کند......
اپم

میام



سلام دوست عزیز اپمممممم منتظر کامنت های زیبایت هستم
میام نیلوفر خانم



خدا...
سلام
خدا...
حال من خیلی خرابه میدونم که میبینی!
خدا...
به بزرگیت قسم خستم!
خدا...
چرافکرمیکنی من طاقت این همه سختیودارم؟بخداندارم...
خدا...
میشه بگی چراهیشکدوم از آرزوهام براورده نمیشن؟
خدا...
اشکامومیبینی؟میبینی که دارم زجرمیکشم؟
خدا...
میبینی که دارم ذره ذره آب میشم؟
خدا...
میبینی که هرشب ازت آرزوی مرگ میکنم؟
خدا...
نکنه اصن منو فراموش کردی هان؟نکنه یادت رفته که منم آفریدی؟
خدا...
دلم خیلی شکسته!
خدا...
بعضیامیگن تو داری امتحانم میکنی میگن که من صبورباشم!
خدا...
واقعن داری امتحانم میکنی؟اخه این چه امتحانیه منکه دارم ازپادرمیام!
خدا...
من دوست دارم...توچرا دوستم نداری؟
خدا...
خسته شدم ازبس خودمو زدم ب اون راه وهمه روزخندیدم!
خدا...
توکه میدونی همش الکیه!توکه شبامودیدی!
خدا...
کمکم کن اصن دلم نمیخاد اون کاری روانجام بدم نه توازش راضیی ن خودم!
خدا...
قبل اینکه خودم دست بکارشم تویکاری بکن!
خدا...
میدونم برات سخت نیست مث خیلیا که اونارومیبری پیش خودت منم ببر!
اوه یادم افتاد...تومنودوست نداری!
خدا...
ولی بدون که من عاشقتم!
خدا عاشقتم................................



بکوووووب لایکو
✔به سلامتی کسایی که وقتی دست میدن ..یه دنیا تعهد تو دستشونه✔
✔به سلامتی کسی که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ✔
✔به سلامتی کسی که دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت✔
✔به سلامتی کسی که زجر کشید ، اما ضجه نزد✔
✔به سلامتی کسی که نفس میکشید اما همنفس نداشت✔
✔به سلامتی کافری که همه را به کیش خود پندارد، نه مومنی که خود را از دیگران برتر می بیند✔
✔سلامتی کسی که “تصور” نبودنش ، تلخ ترین “واقعیت” زندگی آدمه ✔
✔به سلامتی اون دختری که گفت :درسته ماشین نداره اما دوستم که داره✔
✔سلامتی همه اونایی که اینقدر خسته اند که نمی تونند خیانت کنند و اینقدر بی حوصله اند ..که نمی تونند عاشق بشن✔
✔به سلامتی همه اونایی که حالشون خوب نیست ، اما می خندن که حال بقیه گرفته نشه✔
✔به سلامتی هرکی که با عشقشه✔
✔به سلامتی هرکی که مثل من تنهاست✔
ب سلامتی......


گـاهـی وقت ها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی...
دوستش بداری و برایش چای بریزی
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام می ایی قدم بزنیم؟
گـاهـی وقت ها دلت میخواهد یکی را ببینی...
شب بروی خانه بنشینی
فـکـر کـنی و کـمـی بـرایـش بـنـویـســی...
گـاهـی وقـت هـا ادم چـه چـیـزهـای سـاده ای را نـدارد!!!!!
مثل تمام عاشقانه های دنیا
لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد و ...
و شاید بیشتر از این ها وفادارانه عاشقتم
فراقـــت کاش هر دم
کار بر مـــن سخت تر گیـــرد...
که تا هـــر دم مـــرا بینـــد
دل از مهـــر تو بر گیـــرد....
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!