■دیگر آن خندهی زیبا به لب مولا نیست
■همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست
■قطرهی اشــــک علی تا به ته چاه رســـــید
■چاه فهمید که کسی همـچو علی تنهـا نیست
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
■فَِاطـَِمـَِہَِ اَِم اَِبَِیَِهَِاَِ■
■بَِهَِتَِرَِیَِنَِ مَِاَِدَِرَِدَِنَِیاَِ■
Like
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن.....
موافقم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
لینکید![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
هـیچ حسـے
قشنـگ تَـر از ایـن نیـست
کـﮧ وقتـے بـآهـآش قَهـرے
نصف شَـب
یهـو یـﮧ اس اَزَش میـآد
کـﮧ نوشتـﮧ :
اَصلاً مَعلـومـ هست چـرـآ ایـن وقتِ شَـب بغـَل ِ مَـن خـآلیـﮧ ؟
ماهیان از تلاطم دریا، به خدا شکایت کردند. و چون دریا آرام شد، خود را اسیر صیاد یافتند!
در تلاطم های زندگی حکمتی نهفته است، از خدا بخواهیم دلـمان آرام باشد.
خیلی حس خوبی بود اینکه وارد وبت شدمو اهنگ وبت سامان جلیلی بود
خوشحالم که دوست داشتید![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سلام وب قشنگی داری به وب منم سربزن
نظرلطفتونه.حتما میام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/126.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
☜ به بعضیا باید گفت【تبریک】 میگم.. ☞
✘با دوپا به دنیا اومدی ✘
ولی شعورت در حد چهار پاس..
✘چه پیشرفتی کردیــــاااااا..!!! ✘✘
تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،
این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت:
تنهایت نمیگذارم…
باران را دوست دارم
چون رفتن را بلد نیست..!
.
.
.
فقط می آید..
در رندگی مهم نیست به کجا می رویم،
مهم آن است که با چه کسی سفر میکنید
از دیروز هر چه می نوشتم
عاشقانه بود
از امروز
هر چه بنویسم
صادقانه است
عاشقانه
دوستت دارم
ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑـــــﻢ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﯿﺮ …
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗــــﻮ ﺭﺍ …
ﺑﻪ ﺩﺳـﺖ ﺧﺎﻃـﺮﺍﺕ ” ﻟﻌﻨﺘﯽ ” ﺑﺴـﭙـﺎﺭﻡ
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم
ینکه امروز هراسان به خودم میپیچم
از پریشانی شب های خزان است مرا
اینکه هردم ز زمین و ز زمان خندانم
همه از بازی این دور گران است مرا
تو چه دانی که ز هجر تو در این چاه زنخ
همه شب سیلی از آن اشک روان است مرا
تو نیاز من و من مست نوازش هایت
من در آن غربت و قلبت که نهان است مرا
از تو، از شکوه ی دل، محنت این کاخ ترنج
خسته از اینهمه دل،درد و فغان است مرا
دل من هیچ ندانست و نداند هرگز
با خدایم چه شده که سرگران است مرا!
اینهمه وحشت و ترسی که ز رفتن دارم
از پریشانی شب های خزان است مرا
فلک را
گر ز دستم می رسید اینجا فلک می کردمش
...قفس می کردمش
گر ز دستم می رسید،او را ز آدم ها
تهی می کردمش...
یا که او را پر گهر می کردمش
یا نشد...ز تاراج قناری ها،پرستو ها،نداها!
از این نا مردمی ها
بی ثمر می کردمش...
یا ز عشقم بی خبر می کردمش
یا ز دستم می رسید
او را ازاین عالم،به دنیایی دگر می کردمش
زمین را
گر ز دستم می رسید جان را به لب می کردمش
گر ز دستم می رسید اینجا،
همینجا،با دو دستانم
تبر می کردمش
زمین را با همه مریم،اقاقی،اطلسی،کاجش!
همه دشت مغان جایش
همینجا، با نگاهم
پر شرر می کردمش
خدا را
گر ز دستم می رسید اینجا
خبر می کردمش
ز شهرش،ز اینجا،ما،
ز دل هامان،ز اندوه نفس هامان
من او را بر حذر می کردمش
نیاز من!
صدا گر می شنیدش
جهان آواز من می شد
تمنایم،نیاز من!نمی رفت و
من او را در به در می کردمش
.من اونو دربدر کردمش
پنجره
عابر تنهای شب
در تنم گرمای تب
آسمان...
مشتی ستاره در فراز
اونم از جایی دگر
...راهی دراز
خنده دارد دل شب
نه بر آن عابر تنهای خودش
نه بر این عمق نگاهم در فراز
خنده دارد دل شب
بر همه تکرارها
خنده دارد که هنوز...در همان تنهایی،در همین عمق نگاه
می رود فکر خدا،می رود فکر یگانه معبود!
خنده ها سر داده ست
باورش گاه عجیب،که صدای خنده،متعلق به شبست
او که در آرامش،همه را غرق کند
او که در تاریکی اش همگان فرق کنند!
خنده ها سر داده ست
خنده بر هرچه تب است...تب عاشق بودن
که فقط او دیده ست که همه،عابر تنهای شبند
که نگاه من را
او فقط می دیده ست
گرچه صد عابر تنها دیده ست
گرچه از عمق نگاهم به همه سوته دلان خندیده ست
من نگاهش کردم
شبی من هیچ نخندید دگر
چه گوشه ی دنجی ست اینجا...
که می توانم بنویسم خودم را
در ورای نگاه هایی که هر بار به تو دختر بودنت را یادآوری می کنند
شبیه همان حسی که هر بار می خواستم از قدم زدن بگیرم و پسری مانع شد!
به راستی قدم زدن را دوست دارم
و حال آنکه شاعر بودن را !
پس خواهم نوشت..
در این گوشه ی دنج
بی آنکه کسی خلوتم را به هم بزند
چقدر گاهی دلم برای گاهی های زندگی ام تنگ می شوند . دلم میخواهد گلایه کنم ، داد بزنم ، دیوانه شوم ... نه از سر شکوائیه که از از سر خوشیهای انکار ناشده ام . برای اینکه هستم ، فریاد می کشم ، برای اینکه بودنم را با فریادهای درست یا غلطم جشن بگیرم .
آه چقدر گاهی، گاهی ها به دلم می چسبند...!
چقدر گاهی دلم برای گاهی های زندگی ام تنگ می شوند . دلم میخواهد گلایه کنم ، داد بزنم ، دیوانه شوم ... نه از سر شکوائیه که از از سر خوشیهای انکار ناشده ام . برای اینکه هستم ، فریاد می کشم ، برای اینکه بودنم را با فریادهای درست یا غلطم جشن بگیرم .
آه چقدر گاهی، گاهی ها به دلم می چسبند...!
انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند..
حتی از فاصله های دور...
از انتهای افقهای دور و نزدیک...
انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند..
یک روزی ...
یک جایی است که باید با هم برخورد کنند... آنوقت...
میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق..
اصلا میشوند هم شکل...
حرفهایشان میشود آرامش...
خنده هایشان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان..
نباشند دلتنگشان میشوی...
هی همدیگر را مرور می کنند...
و از هم خاطره می سازند....
ویادمان باشد...
حضور هیچکس اتفاقی نیست...!
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر" عشق" ببست گردن صبرم به ریسمان "فراق "...!!!
همیشه دیر میفهمیم!
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد:
یک لحظه آفتاب در هوای سرد غنیمت میشود.
خدا در مواقع سختیها تنها پناه میشود.
یک قطره نور در دریای تاریکی همهی دنیا میشود.
یک عزیز وقتی که از دست رفت همه کس میشود.
پاییز وقتی که تمام شد٬ به نظر قشنگ و قشنگتر میشود…
امروز به همه چیز خوب بنگر،
قدر داشتههایت را بدان و سپاسگزار پروردگارت باش!
عزیزانت را در آغوش بگیر، بگو که چقدر آنها را دوست داری!
به زندگیات عشق بورز و زیبا زندگی کن…
فرصتها را از دست نده!
شاید فردایی نباشد!...
ممنونم داداش از حضورت. منم خوشحالم که هستی. فکر کردم همتون وبلاگو تعطیل کردی رفتی . دلم گرفت
ولی الان خوشحالم
خواهشـــــــــــــــــسایگل![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
عالی بود
بهار زیباست و زندگی زیبا تراز بهار ، چه بهتر که مانیز از این سرسبزی و شکوفایی عبرت بگیر یم و دگرگونی های لازم را در خود پدید آوریم .
مثل درخت ، رخت های کهنه را از تن به در آوریم . آیینه ی وجودمان راصاف و شفاف کنیم و بهترین ها ی زندگی را به نمایش بگذاریم . کینه را به محبت ، دشمنی را به عشق ، نا مهربانی را به صفا و صمیمیت تبدیل نماییم .
عیدتون مبارک و سالی سرشار از سلامت و سربلندی را برایتان ارزو دارم.
ممنون..عید شما هم مبارک![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سلام مهربان..
اپم منتظر حضور پر مهرتون هستم..
سلام مهربان
ببخشید نبودم.میام.
امروز 19هست
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و
سنجاب هایی کاشته شدندکه دانه هایی را مدفون کردند و
سپس جای مخفی آن را فراموش کردند.
خوبی کن و فراموش کن...
روزی رشد خواهد کرد...
لبخندَت
نهایتِ بهـارِ من است
لبخند بزن
بگذار
بهـار با لبخنـدَت
شکوفـا شـود
ﺍﺯ ﻳﻪ ﺟﺎیے بہ ﺑﻌــﺪ بہ ﺧــــﻮﺩﺕ میگے ❣ ❣ ❣
ﺍﺻـــــﻠﻦ ﭼﻪ ﺩﻟﻴﻠـــے ﺩﺍﺭﻩ بہ ڪسے ﺑﮕـــــﻢ ﺣـــــﺎﻟﻢ ﺑـــــﺪﻩ ❣ ❣ ❣
ﺍﻭﻧـــــﺎ چیڪـــار ﻣﻴﺘﻮنڹ ﻭﺍﺳـــــﻢ ڪنڹ ❣ ❣ ❣
ﺟﺰ ﮔﻔـــﺘﻦِ یہ ﺍﻟﻬـــــے ﺑﻤــــﻴﺮﻡ ❣ ❣ ❣
جز گفتن یه ناراحت نباش میگذره ❣ ❣ ❣
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻧﻘـــــﺪ میخندیــو ﻣﻴﮕـــــے ﻭﺍے ❣ ❣ ❣
ﻣﻦ ﭼﻘـــــﺪر ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ڪہ ﺧـــﻮﺩﺗﻢ ﺑــــﺎﻭﺭﺕ مـــــیشہ ❣ ❣ ❣
ﻭﺍﻗﻌــــڹ ﺣــــﺎﻟﺖ ﺧـــﻮﺑﻪ ﺍﻣّـــــﺎ ﺷـــــﺒﺎ ❣ ❣ ❣
ﻭﻗﺘـــے ﺳــــﺮﺗﻮ ﻣﻴﺬﺍﺭے ﺭﻭ ﺑﺎﻟــــﺶ ﻣﻴﮕـــے : نہ ❣ ❣ ❣
ﺍﻭﻧﻘـــــﺪﺭ رﺍ ﻫـــــﻢ ﺧـــــﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘــــﻢ ❣ ❣ ❣
ڪم ڪم ﮔــــﺮﻳﻪ ڪردڹ ﻳــــﺎﺩﺕ ﻣﻴـــﺮﻩ ❣ ❣ ❣
ﻣـــﻴﺮﻳﺰے ﺗﻮ ﺧـــــﻮﺩﺕ ❣ ❣ ❣
ﭼﻨﺪ ﻭﻗـــــﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺒﻴﻨــــے ﺩیگہ ﻧﻤﻴﺘﻮنے ❣ ❣ ❣
ﺳﺮﻩ ﻳﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉِ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﮔﺮﻳﻪ میڪنے ، ﺩﺍﺩ ﻣﻴﺰنے ❣ ❣ ❣
ﻣﻴﮕـــے چہ ﺑﻼیے ﺩﺍﺭﻩ ﺳـــــﺮﻡ ﻣـــﻴﺎﺩ ❣ ❣ ❣
بہ ﺧـــــﻮﺩﺕ ﻓُﺤـــــﺶ ﻣﻴﺪے ، میڪوبے بہ ﺩﺭﻭ ﺩﻳـــــﻮﺍﺭ ❣ ❣ ❣
همہ ﺑــــﻬــــﺖ میگڹ ❣ ❣ ❣ چتہ ❣ ❣ ❣ ﺗﻮ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻘﺪر ﺿﻌﻴﻒ ﻧﺒﻮﺩے ❣ ❣ ❣
ﺗﻮﻭ ﺩﻟــــﺖ میگے ❣ ❣ ❣
ﺍﻭﻧﻘﺪر ﻗـــﻮے ﺑـــﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩیگـهعــہ تہ ڪشیدﻩ ❣ ❣ ❣
ﺗﻤﻮﻡِ ﺍفڪاﺭﻡ ، ﺑﺎﻭﺭﺍﻡ ، ﺍﺣﺴﺎﺳــــﻢ ❣ ❣ ❣
حتے ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩیگہ تہ ڪشیدﻩ ❣ ❣ ❣
بهــ✘ مَـــ↭ــن✘ محَبَتــ َنکُــــنیــد...
دلـــْ✘ مـــ↭ــن✘ ↤✘نـاشیـــه✘↣
جِـدے میگیـــــرهــ.. لــَــــــعـنـتـــــ✖(!
بــہ روزهــایـے کــہ دلـــِـت از خـــُـدا هم پُــــــره
آدمـــا کــہ جــاے خــــــود
گلوی آدم را ✔
باید گاهی بتراشند ✔
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ✔
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل ✔
که در گلوی آدم است ✔
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند . . . ✔
مرسی از نظراتت دادا
خواهش کاکو![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
خیلی عالی بود
گاهی دلگرمی یک دوست
چنان معجزه میکند
که انگار خدا در زمین کنارتوست
جاودان باد سایه دوستانیکه
شادی را علتند
نه شریک
و غم را شریکند نه دلیل
عیدتان مبارک
بهار بستر مهر است و دفتر معرفت، قصه هستی است،حکایت وابستگی ها و فراموشی خستگیها
پیشاپیش بهار جدید برشما مبارکباد.
آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری ،
آغاز روزهایی باشد که آرزو داری .
برگ چایی روی لیوان داغ می چرخد
مادر بزرگ به خنده می گوید:
آه ، مهمان عزیزی می آید
چشمهایم این بار
به حرف مادر بزرگ نمی خندد
خدا می داند
چقدر دلم می خواهد
آن عزیز مهمان
تو باشی...
شبى غمگین شبى بارانى و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من میگفت تنهاو غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستى ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبى به پا کرد
او هرگز شکستم را نفهمید اگر چه تا ته دنیا صدام کرد.
از خاک
مرا بُرد وُ
بـه افلاک رسانید..
ایـن است که
مَن معتقدم
#عشق زمینیست..
لبخند بزن به مهتاب
نگو تاریکه
از بوی بارون پیداست
"بهار" نزدیکه...
بـــــــاش…..
گـــــــاهــــی اخــــم کـــــــن
گـــــــاهـــــی دعـــــــوایـــم کـــــن
گـــــــاهـــــی دوستــــــم نـداشتــــــه بـــاش
امـــــــــا…. همیشـــــه بــــاش ….مـــــــن طـــاقـــت نــدارم ….
کــم مــــی آورم ….تـــــو را ..در لحــــــظــه هــایـــــم....
اینجا دنیای مجازی است...
شاید روزی که پسوند مجازی رو گذاشتن واسه اینجا قصدشون این بود
که اونو از زشتی های دنیای واقعی جدا کنند...
اینجا دنیای مجازی است...
حیف که ساکنین مجازیش همون اهالی دنیای واقعی اند. با همون خوبی ها
و بدی ها...باهمون مهربونی و ها و نامهربونی ها ...همون ادما...
اینجا دنیای مجازی است...
چرا از اول درکش برامون سخت بود که حتی اگه آدمای اینجا مجازی باشن
اهالی همین کره ی خاکی هستند...همون آدم ها که قانون بقای جنگل رو
(بخور تا خورده نشی) قانون زندگیشون کردن...آدم های خاکستری...
اینجا دنیای مجازی است...
وقتی توی محیط واقعی...تو زندگی عادی,یکی که دوسش داریم و
اونو دوست خودمون میدونیم
بهمون توهین کنه... دروغ بگه...تهمت بزنه...جواب سلام نده...و...
وای که چه فاجعه ای میشه...
وچه عادی تو این محیط دروغ میگن... تهمت میزنن...غیبت میکنن...
دل میشکنن...توهین میکنن و چه راحت جواب سلام ها را بی پاسخ
میگذارند...
راستی دوست مجازی چرا با همه ی این ها هنوز هم دوستت دارم؟؟؟
چرا نمیتونم فراموشت کنم؟؟؟
اینجا دنیای مجازی است.... و چه سخت است این حقیقت...
اینجا دنیای مجازی است...
من خسته ام...دلم گرفته از همه ی اهالی اش...دلم تنگه واسه دنیای
واقعیم...
اینجا دنیای مجازی است...
ساعت به وقت انسانیت اینجا هم خواب است...!!!
هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم
خود خودت را
یادت را
اسمت را
اما…
فقط قلبم پر شد از خط خطی های عاشقانه…
قطار میرود...
تو میروی...
تمام ایستگاه میرود...
ومن چقدر ساده ام
که سالهای سال
درانتظارتو
کناراین قطاررفته ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!!!
کیستی که من
اینگونه به اعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
... کلیدِ خانه ام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش درین باب می زدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می گرفت
می گفتم این سرود و می ناب می زدم
خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام
بر نام عمر و دولـتِ احبـــــاب می زدم
اغلب فکر می کنیم:
اینکه به یاد کسی هستیم:
منت ی است بر گردن آن شخص!
غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم
این هنر اوست نه ما !
به یاد ماندنی بودن
بسیار مهم تر از به یاد بودن است
میدانی باید دلم دلش خوش باشد به شادی ها
تا شاد باشد همه ما به دنبال سعادت و شادی هستیم
اما این روزها کم یاب شده و قیمتش گذاف
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
#
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
بیتا امیری
نامــــت
خاطراتــــت
بوســ ـــــه هایــــت
و لـــمــــس حــــس بودنـــــت
همـــه و همـــــه را بدست ســــــرد باد سپــــــردم
یادم تو را فرامــ ـــوش !
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
حافظ
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
زفکر تفرقه باز آن تاشوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
زخانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش امد
حافظ
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
حافظ
باران گرفت زیرقرارى که نیستى
حتى شدید حوصله ى مادوتانداشت
چون شاعرى که گم شده ام درحصارمه
من بادلى که دردل تاریخ جانداشت
چشمان من به خشکى زاینده رودشد
اندازه ى تونصف جهان ماجرا نداشت
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
هوشنگ ابتهاج
لااااااااااااااااااااااااااااااایک عالی بود
صدای پای بهار ، خواب و خیال خزان را بر می آشوبد و بوی بیداری و حرکت بهار ، عالم را فرا می گیرد .
نسیم از خواب بر می خیزد . خاک ، تکان می خورد و آزادی جان تازه ای می گیرد .
نبض باغچه می تپد و درختان به تولدی دوباره فرا خوانده می شوند .
زمین ، بار سنگین خویش را وا می نهد و آسمان ، خورشید درخشانش را ارزانی زمین می کند ... و بهار می آید .
خوب که می نگری ، در می یابی جنبش و حیات دوباره طبیعت ، از طراحی عظیم و هنرمندانه ای ، حکایت می کند .
گویی جهان آفرینش ، چون کتابی گشوده ، به هر زبانی سخن می گوید و این پیام را دارد که : " چمن سبز جهان را ، جهان آرایی هست .