آرزو دارم ناخواسته به دست آوری آن چیزهایی را که خواسته هایت هستند… آن گونه که با خود بیاندیشی : آیا کسی برایم آرزویی کرده است … ؟! هی پاک می کنم… هی می نویسم… املایم بد نیست ! از تکرار اسمت لذت می برم…
هیشکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیشکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیشکی نمیمونه تا بامن توی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من با دلم دربه در شه
هیشکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیسه خیسه
چرا هیشکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمینویسه
هیشکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیشکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته
آخه تو کلبه سوتو کور تاریک قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه
خــــــــلاقم ...............
حکم میکــــــنه..............
چیزی نگــــــ ـم .............
و گــرنه.............
دلم خیلـــــــی پـــــره............
گفتنــد : هر چه میخواهد دل تنگت بگو ..........
گـفتم : دلِ تنگـــم هـر آنچه خواسـت و مـــن به زبـان آوردم
دست نیافتنـی شد ...........
پـس به احتــرام آرزوهـایــم سکــوت میکنم ............
چرا که خیال از دسـت دادن بقیه آرزوهایم را ندارم..........
سکوت کردم ..........
گمان کردنـد دیـــوانه شـده ام .........
آری سکوت کردم و کسی نفهمید ...........
کـــه در دلم غوغـــاسـت........
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست شفیعی کدکنی
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ شفیعی کدکنی
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟ شفیعی کدکنی
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را! شفیعی کدکنی
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری
آنقدر «دیروزها» نشد و
واگذار کردیم به «فرداها»
که «فردا» دیگر سنگین شده
و آمدنی نیست !
برای همین ما ماندهایم
و مشتی «کاش» و «شاید»
دردهایت را دورت نچین که دیوارشوند ،
زیرپایت بچین که پله شوند ..
هیچوقت نگران فردایت نباش ،
خدای دیروز و امروزت،فرداهم هست ..
ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم..
ولی او قرنهاست که خداست...
چه ساده لوح اند آنان که می پندارند
عکس تو را به دیوارهای خانه ام
آویخته ام
دیوارهای خانه ام را
به عکس تو آویخته ام
عشق از دوستی پرسید : تفاوت من وتو در چیه ؟
دوستی گفت : من دیگران را باسلامی آشنا می کنم و تو با نگاهی .....
من آنها را با دروغ جدا می کنم و تو با مرگ..
تو از دلتنگیِ شبهایِ آغوشم چه می دانی ؟
از آواری که بی تو ماندهِ بر دوشم! ، چه می دانی ؟
از اینکه گفته بودی - دوستم داری - ولی رفتی
از آهنگِ صدایِ مانده در گوشم چه می دانی ؟!!
هنوزم بوی آغوشِ تو را پیراهنم دارد
از اندوهی که من هر روز می پوشم چه می دانی ؟
ببین !! از عشق ناچارم ولی دلگیرم از دستت
از اینکه مثلِ سیر و سرکه می جوشم ، چه می دانی ؟
جوابم را بده - من یک تماس رفته از دستم -
و رنجِ یک شماره یِ فراموشم ! چه می دانی ؟
از اینکه رفته ای و هر چه می کوشم نمی فهمم
چرا رفتی !!! ؛از احساسات مغشوشم چه می دانی
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد...!
شایدتو
سکوت میان کلامم باشی
دیده نمیشوی
امامن تورااحساس میکنم
شایدتوهیاهوی قلبم باشی
شنیده نمی شوی
امامن تورانفس میکشم...
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم...
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم
بی تو ساعتها فرصت برای گریستن دارم
اما برای تماشای تو
فقط همین یک لحظه را فرصت دارم...
رویاهایم را به سمسار دادم....
روی شیشه ی مغازه اش نوشت..
کابوس های عاشقانه..❤
به قیمت جوانی....
تا بوده، همین بوده: همیشه دلتنگ اونی هستیم که نیست و حوصله کسی رو نداریم که هست! بعد شکایت می کنیم از تنهایی هامون
آرزو دارم ناخواسته به دست آوری آن چیزهایی را که خواسته هایت هستند… آن گونه که با خود بیاندیشی : آیا کسی برایم آرزویی کرده است … ؟! هی پاک می کنم… هی می نویسم… املایم بد نیست ! از تکرار اسمت لذت می برم…
میدونی بن بست زندگی کجاست؟ وقتیه که نه حق رسیدن داری! نه توان فراموش کردن
یک لبخند زیبا بسته بندی کرده ام...
برای روزی که اتفاقی تو را ببینم....
آنقدر تمیز می خندم که به خوشبختیم
حسادت کنی...
آغوشِ دختران
گور خوبیاست،
برایِ فراموش کردن،
زنی که گوری
به جز تنهاییاش ندارد!
آه اگر یک روز از غریزهی خرگوشیات رها شوی
و بفهمی
شکارچیات نیستم
عاشق توام!
نزار قبانی
روزهـا مـیـگُـذَرَنـد . . و مَنـ هـَر روز . . دُنـیـا را بـیـشـتـَر مـیـشـِنـاسـَمـ . . عـاقـِلـ تـَر مـیـشـَومـ . . دیـگـَر کَـمتـَر رویـا مـیـبـافَـمـ . . وَ دیـرتَـر آدَمـهـا را بـاوَر مـیـکُـنَـمـ . . بـیـشتـَر اِحـساساتَـمـ را نـادیدِه میـگیـرَمـ . . روزهـا مـیـگُـذَرَنـد . . و مَنـ هـَر روز . . بیشتَر اَز دُنیاۍ سادِگی اَمـ فاصِلِہ میگیرَمـ :).....
هیشکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیشکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیشکی نمیمونه تا بامن توی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من با دلم دربه در شه
هیشکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیسه خیسه
چرا هیشکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمینویسه
هیشکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیشکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته
آخه تو کلبه سوتو کور تاریک قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه
اگر میم مشکلات را برداریم زندگی شیرین میشه
برایت هزاران یلدای شکلاتی آرزو دارم
عمرتان طولانی ، قلبتان آفتابی !
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگ رو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
نه طبق ِ مُد دوستت دارم
نه به حکم سنت!
همه چیز بنا بر فطرت است
"خوب ها"
دوست داشتنی اند
خــــــــلاقم ...............
حکم میکــــــنه..............
چیزی نگــــــ ـم .............
و گــرنه.............
دلم خیلـــــــی پـــــره............
گفتنــد : هر چه میخواهد دل تنگت بگو ..........
گـفتم : دلِ تنگـــم هـر آنچه خواسـت و مـــن به زبـان آوردم
دست نیافتنـی شد ...........
پـس به احتــرام آرزوهـایــم سکــوت میکنم ............
چرا که خیال از دسـت دادن بقیه آرزوهایم را ندارم..........
سکوت کردم ..........
گمان کردنـد دیـــوانه شـده ام .........
آری سکوت کردم و کسی نفهمید ...........
کـــه در دلم غوغـــاسـت........
به " تـــــــــــــو " کـــــه میرســـــم ...!
مکـــث میکنـــــم ...!
انگـــــار در " زیباییــ ــت " چیـــــزی را ,
جـــــا گذاشتـــــه ام !
مثلــــــــــا"...
در صـــ ــدایت ... آرامـــــ ـــش ♥
در چشـ ــــم هایـــــت ... زندگـــــ ـــی ♥
همیشه از فاصله ها گله میکنیم...
شاید یادمان رفته که در مشق های کودکی
برای فهمیدن کلمات کمی فاصله هم لازم بود
من
دهقان فدا کاری شده ام
که تمام وجودش را به آتش
کشیده روبرویت
وتو
قطاری که
چشم دیدن من را ندارد !!
هیچ شباهتی به یوسف ندارم...
نه رسولم,نه زیبایم,نه برای کسی عزیزم,نه چشم به
راهی دارم...
فقط...
در " چاه " افتاده ام!!!
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست شفیعی کدکنی
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ شفیعی کدکنی
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟ شفیعی کدکنی
...در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانه های جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود شفیعی کدکنی
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را! شفیعی کدکنی
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری
با خدا باش پادشاهی کن ...
بی خدا باش .هرچه خواهی کن
بسیار عالی ...احسنت
ممنونمممممم
وقتی وجود خدا باورت بشه ...
خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و ...
یاورت میشه
سـلـامتـیِ خـــدا ...
هــر مــوقـع دلــم واســش تــنـگ میـشــه خـودشــو نـمـیـگـیــره ...
قــهـر نـمـیـکــنـه ، بــه حـرفــام گــوش مـیــده ...
اذیـتـــم نـمـیـکــنـه ...
بـهـونــه نـمـیـگـیــره ...
و از هــمـه مـهـــم تــر ، تــرس از دســت دادنـش رونــدارم ...
این روزها دوره دوره ى گرگ هاست !
مهربان که باشی …
می پندارند دشمنی !
گرگ که باشی …
خیالشان راحت می شود از خودشانی !
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم …