دوست من
تو یک انسان منحصر به فرد و دوست داشتنی هستی.
نظیر تو بین میلیاردها انسان، آفریده نشده.
حتی اثر انگشتت در جهانِ هستی مشابهی ندارد.
وجود تو برای چرخیدن چرخ جهان حیاتی است زیرا تو بخشی از کل کاینات هستی.
دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان گوته
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد ...
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه*ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه*ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
کسی نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
آمـدی، جـانـم بـه قـربـانـت ولــی حـالا چـرا بی وفـا
حـالا کــه من افـتــاده ام از پـا چـرا
نوشـدارویی و بعـد از مرگ سهـراب آمدی
سنگدل این زودتر می خــواستی، حالا چـرا
عـمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهـمـان توام، فـردا چـرا
نـازنـیـنا مـا بـه نـاز تـو جـوانـــی داده ایــم
دیگـر اکنون با جوانان ناز کـن، بـا مـا چـرا
وه کـه بـا ایـن عـمرهـای کـوتـه بی اعـتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چـرا
شورفرهادم به پرسش سر بزیر افکنده بود
ای لـب شـیـرین جـواب تـلخ سربالا چـــرا
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چـرا
آسمان چـون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگـفـتم من نمی پاشد ز هـم دنــیـا چـرا
در خـزان هـجر گـل ای بلبل طبع حــزین
خامُـشی شـرط وفـاداری بـود، غـوغـا چـرا
شهـریارا بی حبـیب خود نمی کردی سفر
این سفـر راه قـیامت می روی، تـنهـا چـرا
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
دوست من
تو یک انسان منحصر به فرد و دوست داشتنی هستی.
نظیر تو بین میلیاردها انسان، آفریده نشده.
حتی اثر انگشتت در جهانِ هستی مشابهی ندارد.
وجود تو برای چرخیدن چرخ جهان حیاتی است زیرا تو بخشی از کل کاینات هستی.
تو شایسته بهترینهایی
ممنونــــــــــــــــ


در قفس را باز بگذار
پرنده
اگر بر تو عاشق باشد
بر شانه هایت می نشیند
به هر کس "نیکی" کنی
او را "ساخته ای"
و به هر کس "بدی" کنی
به او "باخته ای"
پس بسازیم نه ببازیم
لبریزم از ...
آواز قوی چشمانت
مرا ببر
به دریای شور عشق
مرا بخوان
به امواج سبز آغوشت
دلم از تو زیباست
بگذار ...
در تو زیبا بمیرم !
حرف دلت رو امروز بزن!
اگر امروز گفتی
اسمش "حرف دلِ" است
اگر نگفتی،....
فردا میشود " درد دل"
این روزها ...
چینی ها را
دیگر بند نمی زنند
مثل دل های شکسته
دور می ریزند
قرارمان باران
هر جا که باشی
با تو هستم
زیر چتر آسمان
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن طوفانها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است
تا دیگر باز نگردد
دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان گوته
زنـــدگی چــون قــفـس اســـت ....
قــفـسی تنـــگ پـــر از تـنــهـایـــی ؛
و چـــه خـــوب اســت ،
دم غــفلــت آن زندانـبـــان ،
و بـــال و پــر عشــق گشــودن ،
ســپــس پـــرواز .....
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
شفیعی کدکنی
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم
اصغر معاذی
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!
اصغر معاذی
کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟
دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را
نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن
رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را
نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!
اصغر معاذی
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
" کفتار"را
به " کفتر"
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل "نان "
دل بست
" نان "را
از هر طرف بخوانی
" نان " است
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد ...
هر زنی...
برای لبخند زدن درآینه
باید مردی را داشته باشد که:
با شانه انگشت هایش
گره دلتنگی موهای بلند زن را باز کند
و بگوید:
هرجور که باشی،دوستت دارم
سلام داداش. عااالی بود
روزت هم مبارک
تازه اپمــــــــــــــــــــــآ
میسیـــــــــ







شب سرودش را خواند
نوبت ِ
پنجره هاست...!!
((سهراب سپهری))
قاصدک شعر مرا از بر کن
بنشین روی نسیمی
که ز احساس برون می آید
برو آن گوشهٔ باغ
سمت آن نرگس مست
که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان شعرم را در گوشش
یک نفر خواب تو را می بیند
((سهراب سپهری))
سلام ان شا الله خدا پدرتونو حفظ کنه ... سایشون مستدام
متشکرم یاسمینا خانم
مانا باشه پدرت
ولادت امیرالمومنین ;حیدر کرار; مولد کعبه و روز پدر مبارک
همچنین خانم توت فرنگی
لایک