خواستم چیزی بگویم دیــــر شد
واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستها را باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست
گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا
خسته ام خسته از این تکرارهـــا
ای کــــه می آیدصدای گــریه ات
نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا
گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت
در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا
من بــه در گفتم ولیکن بشنو ند
نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا
گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به یاری می گیری،
بدان که دست دیگرت در دست خداست...
آری.

چه سمفونی زیبایی
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند...
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل ها زنده است...
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
"قیصر امین پور"
گریه با لبخند را....
لبخــــند بـــزن
بــدون انتـــظار پــاسخـــی از دنیــا . . .
و بــدان روزیـــــ دنیــــا
انقـــدر شـــرمنــده خـــواهد شـــد
کــه بجـــایـــــ
پــاســـخ بـــه لبخـــند هـــایــت
بـــه تمـــام ســـاز هـــایــت خـــواهــد رقصــــید
برقص دنیا.دنیا دنیا.
کبریتـهای سـوخته هـــم ،
روزی درختــهای شـادابی بـوده اند..
مثل مـا ،
که روزگـاری
می خنـدیدیـم
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد
ﭼـﻘـــــﺪﺭ ﺳﺨــــﺖ ﺍﺳـــﺖ،
ﮐـﻪ ﻟﺒـــﺮﯾـــﺰ ﺑـﺎﺷﯽ ﺍﺯ
☜ " ﮔـﻔـﺘـــــﻦ " ☞
ﻭﻟــــــــﯽ ...
ﺩﺭ ﻫـﯿــــﭻ ﺳــﻮﯾـــﺖ ⇲ ﻣﺤـــﺮﻣـﯽ ⇱
ﻧﺒـﺎﺷـــــﺪ !!!!!
خواستم چیزی بگویم دیــــر شد
واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستها را باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست
گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا
خسته ام خسته از این تکرارهـــا
ای کــــه می آیدصدای گــریه ات
نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا
گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت
در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا
من بــه در گفتم ولیکن بشنو ند
نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا
زیبا بود ..ممنونم
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
...
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...
"شاملو"
و من هم با نخستین غم

.....