نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم حافظ
تو نیستی
بهانه های کوچک خوشبختی نیستند
تو نیستی
من نیستم
-در نبود تو-
لبخندهای کاغذی آلبوم
غرق شدند
در بارانِ بی دریغ اشک
تا سپاس گزار تو باشم
که به اندازه ی یک غریق نجاتِ غریبه
تلاش نکردی
برای گرفتن من
از آب گل آلود!
دستانم
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند
قدم هایم
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند
از تو که می نویسم
دهان کوچک واژه هایم
بوی گل می گیرد
دست هاشان
خیس ِ عطر تو می شود
و هیچ بارانی
توان شستن شعرم را
از آثار جرم چشمانت
نخواهد داشت !
پرویز صادقی
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم
هیچ «آغوشی »به گرمی آغوش تو نیست،
هیچ «معشوقی» به دلدادگی تو نیست،
هر کس بیادم هست بیادش باش
کنارم نیست کنارش باش
غم دارد غمخوارش باش
تنهاست پناهش باش
دوستانم را عاشقانه به آغوش تو میسپارم..
آدم ها یک بار عمیقا عاشق
می شوند.
چون فقط یک بار نمی ترسند
که همه چیز خود را از دست بدهند.
اما بعد از همان یک بار ،
ترس ها آنقدر عمیق می شوند
که عشق دیگر دور می ایستد.
به دنبال خدا نگرد
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
خدا اینجاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
او جایی است که همه شادند...
دلــ ـــــم کــه میگیرد…
به خودم وعــ ــــده های روز خوب را میدهـــ ــم
از همــ ــان وعده های خوبــی که:
سالهــ ــــاست به امیــ ـــد رسیدنشان
تقویــ ــم را خط خطی میکنم…
اگر وقت نداری حالم را بپرسی،
درکت میکنم؛
اگر وقت نداری با من صحبت کنی،
درکت میکنم؛
اگر وقت نداری مرا ببینی،
درکت میکنم؛
اما اگر بعد از تمام اینها، دیگر دوستت نداشتم، اینبار نوبت توست که درکم کنی!
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
نوبهار آمد و از سبزه زمین زیبا شد
بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد
سبزه رویید و چمن سبز شد و غنچه شکفت
باغ یک پارچه آتشکده از گلها شد
بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد
ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
اندر این فصل که از باد صبا گل وا شد
وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
باید از شادی گل شاد شد و شیدا شد
مرغ دل در قفس سینه نگیرد آرام
تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد
ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکید
گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
" عشـــــق "
از آنِ مردانِ شجاع است
برای ترســـــو ها
مادرانشان زن میگیرند!
نشسته ام لب شعرم
کنار خیال تو
به هر طرف که می نگرم
گلی در حال پرواز ست
تو می آیی
با فنجانی پر از ماه
در یک دست
و با دستی دیگر
که جامه ات را بالا گرفته ای
تا عطرها پایت را نیازارند
زمین برای عشق
جای کوچکی ست محبوبم
من در بلاد ابرها
برایت خانه ای ساخته ام
دیوار به دیوار رؤیاها
با خشتی از پروانه
و فرشی از آسمان
که نقش باران دارد
دوست داشتن ات را
دوست دارم
حتّی اگر پایت را
ازگلیم شعرهایم
بیرون نگذاری
محال است
بارانی از محبت به کسی هدیه کنی
و دستهای خودت خیس نشود . . .
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم حافظ
تو نیستی
بهانه های کوچک خوشبختی نیستند
تو نیستی
من نیستم
-در نبود تو-
لبخندهای کاغذی آلبوم
غرق شدند
در بارانِ بی دریغ اشک
تا سپاس گزار تو باشم
که به اندازه ی یک غریق نجاتِ غریبه
تلاش نکردی
برای گرفتن من
از آب گل آلود!
"ﻓﺎﺿﻞ ﺗﺮﮐﻤﻦ"
دستانم
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند
قدم هایم
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند
زهره طغیانی
از تو که می نویسم
دهان کوچک واژه هایم
بوی گل می گیرد
دست هاشان
خیس ِ عطر تو می شود
و هیچ بارانی
توان شستن شعرم را
از آثار جرم چشمانت
نخواهد داشت !
پرویز صادقی
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم
فروغ فرخزاد
اپم
میام نیلوفر خانم
پروردگارا...
هیچ «آغوشی »به گرمی آغوش تو نیست،
هیچ «معشوقی» به دلدادگی تو نیست،
هر کس بیادم هست بیادش باش
کنارم نیست کنارش باش
غم دارد غمخوارش باش
تنهاست پناهش باش
دوستانم را عاشقانه به آغوش تو میسپارم..
آدم ها یک بار عمیقا عاشق
می شوند.
چون فقط یک بار نمی ترسند
که همه چیز خود را از دست بدهند.
اما بعد از همان یک بار ،
ترس ها آنقدر عمیق می شوند
که عشق دیگر دور می ایستد.
به دنبال خدا نگرد
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
خدا اینجاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
او جایی است که همه شادند...
دلــ ـــــم کــه میگیرد…
به خودم وعــ ــــده های روز خوب را میدهـــ ــم
از همــ ــان وعده های خوبــی که:
سالهــ ــــاست به امیــ ـــد رسیدنشان
تقویــ ــم را خط خطی میکنم…
هروقت به بن بست رسیدم فهمیدم خداپشت دیوارمنتظرمن است!!!!
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
"فریدون مشیری"
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی؟!
کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچ
غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــاد
شاد و آزاد به سر می بردی
"فریدون مشیری"
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد!
آنگونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد؟!
"فریدون مشیری"
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند...
"فریدون مشیری"
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است،
تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی،
و آن جا «انسانیت» است!
"فریدون مشیری"
سلام داداش مجتبی
خوبی؟ طاعاتتون قبول. التماس دعا
خیلی خیلی زیبا بود
سلام آبجیــــــــــــــــسایگلـــــــــ
شکر...متشکرمـــــــــــقبولــــــــــحق
میسیــــــــ
مهربانی باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید
مهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بسته شود
میخندم ...
ساده میگیرم ...
ساده میگذرم ...
بلند میخندم و با هر سازی می رقصم ...
نه اینکه دلخوشم !
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد !
مدتی طولانی شکستم ، زمین خوردم ، سختی دیدم
گریه کردم و حالا ...
برای زنده ماندن خودم را به کوچه علی چپ زده ام ...
روحم بزرگ نیست ... دردم عمیق است ...
میخندم که جای زخم ها را نبینید ...
باران گرفته،گریه کنان کنان،چتر برده ای؟
ترسم صدای تو گیرد!! چتر برده ای؟
باز ابرهای نگاهم.. گرفته اند!
غم دارد آسمان دلم،چتر برده ای؟
ترسم ز،چشم ترم،تب کنی گلم!
دلواپسم برای تو،من!چتر برده ای…
سلام ،لایک داره هوارتااااااااااااااااا
سلاممیسی داری هزارتااااا
اگر وقت نداری حالم را بپرسی،
درکت میکنم؛
اگر وقت نداری با من صحبت کنی،
درکت میکنم؛
اگر وقت نداری مرا ببینی،
درکت میکنم؛
اما اگر بعد از تمام اینها، دیگر دوستت نداشتم، اینبار نوبت توست که درکم کنی!
یک عمر درون خویش تکرار شدم
در گوشه ای از خودم تلنبار شدم
گنجشک به خواب رفته بودم دیشب
امروز ولی کلاغ بیدار شدم
خوب و بد اشتباه را بگذارید
شیطان و من و گناه را بگذارید
میخواهم از این به بعد، آدم باشم
لطفا سر من کلاه را بگذارید
با عشق طلسم گرگ را میشکنیم
شب-این قفس سترگ-را میشکنیم
هرچند تبر به دوشمان نیست ولی
یک روز بت بزرگ را می شکنیم
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
نوبهار آمد و از سبزه زمین زیبا شد
بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد
سبزه رویید و چمن سبز شد و غنچه شکفت
باغ یک پارچه آتشکده از گلها شد
بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد
ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
اندر این فصل که از باد صبا گل وا شد
وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
باید از شادی گل شاد شد و شیدا شد
مرغ دل در قفس سینه نگیرد آرام
تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد
ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکید
گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
لاااااااایک التماس دعا طاعاتتون قبول باشه
ممنون همچنین