یاس ارغوان
یاس ارغوان

یاس ارغوان

♥ لبخند خدا ♥

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست گفت: مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی؟
گفتم: نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم ...
♥ خدا خندید ♥
پرسیدم: خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم؟
خدا اما ساکت بودگویا از من دلخور شده بود...
گفت: تو را از خاک آفریدم تا بسازی نه بسوزانی،
تو از خاک از عنصری برتر ساختم،
از خاک ساختم که با آب گل شوی و زندگی ببخشی،
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی،
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال.....
و من هیچ نداشتم برای گفتن به ♥ خدا ♥...