یاس ارغوان
یاس ارغوان

یاس ارغوان

لــــــــــــــــــــیلی



  خدا گفت : زمین سرد است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟


   لیلی  گفت: من. خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت

  سینه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد . لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.

  لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا کرد. لیلی گر می گرفت . خدا حظ می کرد.

  لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.

  مجنون سر رسید.مجنون آتش هیزم لیلی شد.اتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.


   خدا گفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سرد بود.


♥ لبخند خدا ♥

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست گفت: مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی؟
گفتم: نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم ...
♥ خدا خندید ♥
پرسیدم: خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم؟
خدا اما ساکت بودگویا از من دلخور شده بود...
گفت: تو را از خاک آفریدم تا بسازی نه بسوزانی،
تو از خاک از عنصری برتر ساختم،
از خاک ساختم که با آب گل شوی و زندگی ببخشی،
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی،
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال.....
و من هیچ نداشتم برای گفتن به ♥ خدا ♥...